Advertisement
ش

شکارچي

شکارچي
لوک اويتنهاو مي گويد :
شکارچي : عشقي بزرگ

یک دیدگاه

  1. سلام و احترام، مندر خواب خود دیدم که تویه جنگل با دوستم است هیچکی را نمیشناسم اتادوستم را خبداشتیم تویه جنگل میرفتیم و وسر موزجنگ میکردیم وصدایه ما بلند بود بعد شکاچی ها پیدا میشن با ماشین شون بعد دوستم رو میگیرن نمیدانم چی کارش میکنن بعد من را به قتل میرسانن بسیار خون بود و سرم ازتنم جدا بود خون داشتمیچکید از راهپله بعد از خواب بیدار شدم اما وقتی خواب کردم باز هم امون خواباما ایندفه من و دوستم فرار میکنینم میر توی آب قایم میشیم بعد یه پیرمرد پیدا میشه که ترسناک بود خب کمک میکنه اما دیوانع بود ما تویه یه تله میندازیم شکاچی هارو سرشرو هم میبندیم اما پیر مردم سرش رو وازمیکنه همه جا رو آب میگره همگی شون میان بیرون مثله حیوانات واری میاین اما خوزه که همهجا رو آب گرفت من و دوستم نجاد پیدا میکنیم بعد یه طفل میبینیم که قطرت دارد حرف هم میزددر دست هایه من بود مثله بچه ای خود بعد دوباره بیدار میشم زیادترسیدم از خوابم والا این چه خواب هایست که من میبینم میتانم فیلم بسازم بخدا توبه این روزا خواب هایه قاتی پاتی میبینم به هر شکل اما خواب هایه دوبارع است میدانم چه میشه وقعا نمیدانم چرا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *